خواب دیدم
که غمگین و مبهوت
پنجره ی اتاقت را بستی
پرده ها را کشیدی
و در تاریکنای اتاقت گم شدی
از خواب که پریدم
آمدم و نگاهم را به پنجره های اتاقت دوختم
پنجره ها باز بودند
و پرده ها در باد
ودیگر دست های مهربان تو را ندیدم
غریبانه از آن جا پرکشیده بودی
و من تنها و غریب
سال هاست می دانم
که بسیاری از واقعیات زندگی ام خواب بودند
و خواب هایم واقعی